هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

خورشید من

دوغ بادام

یه لیوان  آب  به علاوه 25 عدد بادام  هندی به علاوه 7عدد بادام پوست گرفته شده دو قاشق عسل ده دقیقه میکس می کنیم کنار گلی که برای بابا گرفتیم تست می کنیم اولین باره که با لباس دهنشو پاک میکنه  و این نشون میده که خوشمزه بوده اروز بعد گل رو هم توی گلدون جاکفشی پیدا کردم  ابتکار هلیاست این معجون آرامش بخش رو از دست ندهید   ...
27 تير 1393

از دید من ...

کنار دریا میری یه توده آدم دور هم نشستند اما هریک با موبایلشون سرگرمند مهمونی می ری انگار  مزاحم صاحب خونه ایی .. مهمونی میدی انگار به زور و اجبار دعوتت رو قبول کردند ازدید من این یعنی مرز واتس آپی .. از هر لحظه عکس گرفتن و فرستادن برای دوستان واتس اپی ... طعم خوش لحظه های با هم بودن رو از دست دادن و رسیدگی به یه عادت واتس آپی ... پارسال همسر یه موبایل وایفا اپل برام  عیدی گرفت اما با خواهش خودم به مغازه موبایل فروشی برگردونده شد خوشحالم که یکسال از همه لحظه های خانوادگی استفاده کردم ... بله می دونم که حیف بود اما لحظات خانواده ام حیف تر بود ...
18 تير 1393

آشفتگی ما

این روزها همه چیز در هم و بی برنامه  شده . زمان خواب و بیداری هلیا ... وعده های روزانه اش .... برنامه های روزانه .. کلاس زبان خودم  که این ترم مرخصی گرفتم ... وقت کتابخوانی هلیا همه و همه زیر روزهای شلوغ می گذره و  این ناراحتم می کنه اما چیزی که انرژی منو مضاعف می کنه بودن مادرمه و تنفس در هوای مادرانه است ... هلیا این روزها فقط خاله بازی می کنه خرید می کنه خرگوش میشه و با دو دخترهایش زیبا و ساینا در تخیلاتش می چرخد پدر زیبا تماما کارهای بابا جهان رو انجام میده و هلیا هم که مامان فرخنده است تماما کارها و حرفهای من.... بازی بامزه ایست هلیا مادر زیباست حرفهای مرا برای دخترش میزند و از من به عنوان مادر جون دخترها م...
18 تير 1393

زندگی دوباره

اولین سحر ماه رمضون با یه حسی اومد که قادر به توصیفش نیستم ... خیلی از معجزه های خدا رو تو کتابهای دینی خوونده بودم  مخصوصا اونی که از همه حیوون ها کشته و گوشت هاشون با هم مخلوط شد به چهار قسمت و هر قسمت سر یه کوه گذاشته شد و بعد حیوانها زنده شدند در شکل و نوع خودشون ..... زنده موندن ما معجزه بود خدا زندگی دوباره به ما عطا کرد ..... خدای من صدای غلت چند باره ماشین از گوشم خارج نمیشه  چند دقیقه از درخواست هلیا که بره جلو پیش عموش نگذشته بود که لاستیک ترکید محکم بغلش کردم یه لحظه هم رهاش نکردم همه بدنم کوفته و ضرب دیده است اما هلیا خوبه همه خوبیم شکر ... خوشحالم که هیچوقت به هلیا اجازه صندلی جلو رو ندادم .. خدایا منت برما تمام ک...
8 تير 1393

از کیک تا ...

بنابر دل خواست دخترک مو قشنگمان  کیک تولدش را با دو ماه تاخیر امروز گرفتیم چند تا بادکنک هم باد کردیم آهنگ گذاشتیم دلش خوش خوش شد چشمانش برق زد و دایما تشکر می کرد ... چقدر غافل بودم که با یه کیک ساده دلخوش میشود برای او جمعیت مهم نیست شادیش مهمتراست همین چند دقیقه تولد بس است ...   کیکی که .... ... به توان چهار ... به قول هلیا ماشینمون مث بادکنک ترکید عکسهای داغونتر  نمیذارم اما جان دوباره به همه ما عطا شد پانوشت  - هنگام  رانندگی صدای ضبط رو کم کنید تا درصورت نقص فنی صدا رو بشنوید ...
6 تير 1393

از دید من...

محوطه فرودگاه نشسته بودم دخترک قشنگمان هم همان جا در حوالی روحش پرسه می زد . چشممان به زنی افتاد که لحظه ای پیش توجهمان را در سالن انتظار جلب کرده بود کفشهای خیلی سانتی متری به رنگ آبی جیغ بلوزی چسبان موهایی پوش داده تا هوا .... بچه ای زیر بغل همسرش ... زن بازوی مرد را گرفت مردک حرکتی کرد و دست زن افتاد چند قدم  آن ورتر زن شانس دوباره ای به خود داد اما باز همان نتیجه ....احساسش را پشت بزک هایش دیدم ... شاید اشتباه قضاوت کردم در گدایی یک لحظه دیده شدن ساعتها جلوی آیینه  وقت تلف کرده .. پانوشت - پست از دید من ... ادامه خواهد داشت
5 تير 1393

...

چشــــم هایـم را می بنــدم … گــوش هایــم را می گیــرم … زبـانـــم را گـاز می گیـــرم … وقتی حـریف افکــارم نمی شـــوم … چه درد ناک است فهمیـــدن …
5 تير 1393

ورژن جدید هلیا

برای اولین به درخواست خودش آرایشگاه بازی کردیم ... موهای لوتا منو یاد هلیا می اندازه ... همه جان و روح من ... دوستت دارم ... ...
5 تير 1393

...

بچـــه کـــه بـــاشی … از “نقـــاشی”هـــایتـــ هـــم … مــی‌ تــواننــد بـــه روحیـــاتــ و درونیـــاتتــ پی ببــرنـــد ، بـــزرگ کـــه مــی‌ شـــوی … از حــرفهـــایتـــ هـــم نمــی‌ فهمنـــد تـــوی دلتــ چـــه خبـــر استــ !
5 تير 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد